صاحب مرده ها

فرشته توانگر

صاحب مرده ها


فرشته توانگر

مادرم تلفني خبر داده بود كه از آبادان مي آيد تا مدتي پيش من بماند. براي آوردنش از ترمينال كارانديش قرار بود صبح زود راه بيفتم.

تاكسي كه روبه روي در نگه داشت، پياده به قسمت اتوبوس ها رفتم. بعضي از مردم روي نيمكت ها نشسته و بعضي ديگر، سرپا، به ديوارها تكيه داده بودند. انگار مي خواستند وانمود كنند كه روزي عادي را پيش رو دارند. اما چهره هايشان چيز ديگري را نشان مي داد. آن چشمان دو دو زن و آن بي قراري، يك جوري، آنها را لو مي داد.

مادرم كنار اتوبوسي كه تازه داشت مسافرهايش را پياده مي كرد، ايستاده بود. داشت دوروبرش را مي پاييد. مثل كسي كه رهايش كرده باشند سرگردان بود. از دور، تا مرا ديد، شناخت و خنديد. همديگر را بوسيديم.

« چه لاغر شدي ! »

« تو هر وقت منو مي بيني، همينو مي گي. »

چمدانش را از دستش گرفتم. گفت كه سفر خسته كننده اي داشت چون تمام شب مردي را كنارش نشانده بودند. طرف هم خواب بود و هيچ ملاحظه‌ي او را نكرد ؛ لابد فكر مي‌كرد حالا كه با پيرزني سروكار دارد، فرقي نمي كند جدا بنشيند يا به او بچسبد.

« برگشتن با هواپيما برو » يك دست آزادم را درو شانه هاي لاغرش حلقه كردن و با هم به طرف تاكسي هاي ترمينال راه افتاديم.

مجسمه سعدي، سفيد و اندكي خميده و كتاب به دست، روي سكو ايستاده بود. ظاهرا" تازه شسته شده بود. هر وقت به اينجا مي رسيدم، فراموش مي كردم به چهره اش نگاه كنم ؛ اما حالا، نگاهش كردم. قبلا" مجسمه ي فردوسي را در ميدان فردوسي تهران به همين شكل ديده بودم. با چشمان يك مسافر به مجسمه ي سعدي نگاه مي‌كردم و همين طور، ديوارهاي باغ دلگشا و اين حالت نمي دانم چرا، پرت افتاده اي شهر. انگار آخرين بار بود و ديگر خيال برگشتن به آنجا را نداشتم.

***

مادرم نگاهي به دور و برخانه انداخت و گفت : « چه بي روح ! » و باز : « عجب خانه و زندگي اي براي خودت درست كرده اي ! »

از دو سال پيش به اينجا نيامده بود. دلم مي خواست با چشمان او به « خانه و زندگي » خودم نگاه مي كردم نمي دانستم جواني هايش چقدر به من شباهت داشت. كنارش نشستم و خودم را به او چسباندم. دلم مي خواست گونه ام را به گونه اش بسايم اما رويم نمي شد.

تنها، به اين دليل كه حس كنم زماني با هم يكي بوده ايم. حالا كه تا ابد از هم جدا شده بوديم، چطور مي شد تصور كرد كه زماني با هم يكي بوديم ؟ بيشتر به معجزه اي مي مانست.

پرسيد : « توي دانشگاه براي خودت كسي رو پيدا نكردي ؟ »

پوزخند زدم. نمي دانستم چطور به او حالي كنم كه دانشگاه آن محيط رويايي كه او خيال مي كرد، نيست. گفت خيلي دست و پا چلفتي ام و بعد، از زندگي خودش حرف زد. از اينكه پدر من هم دير به خواستگاري اش رفت و بختش دير باز شد. فكر مي كرد من هم مثل او هستم. همان طسور كه قدمان و رنگ پوستمان و حالت چشمانمان به هم شبيه است. و باز، مثل هميشه، خاطراتش را به ياد آورد؛ از خانه‌ي پرجمعيتي گفت كه در آن زندگي مي كرد. حالا، از آن جمعيت، با خود او، تنها، سه نفر زنده مانده بودند، مادرم همه را به خواب مي ديد. حتي آنهايي را كه در آن خانه زندگي نمي كردند. پسرخاله ها و دخترخاله ها و عموها و حتي همسايه ها را. همه ي آنهايي را كه مرده بودند در خواب مي ديد. يك شب در ميان مي ديدشان. گاهي هر شب. مي گفت آنها زنده اند. اگر زنده نبودند به سراغ او نمي آمدند. مي گفتم آنها مرده اند. بايد مي پذيرفت كه مرده اند. آنها را واضح و روشن مي ديد، درست مثل وقتي كه زنده بودند. با همان لباس ها، همان مدل موها، همان خنده ها، همان تكيه كلام ها گاهي وارد زندگي فعلي او مي شدند. مي آمدند و با پدرم و خواهرم و من حرف مي زدند. هميشه چيزي به ما مي دادند. هيچ وقت چيزي نمي خواستند. اين از « مناعت طبعشان » بود. مادرم مي گفت آنها زنده اند ؛ زنده اند چون قسمتي از وجود او هستند و مادرم آنها را با خودش به اين طرف و آن طرف مي برد و آنها در وجود او به زندگي شان ادامه مي دادند.

من هيج وقت خواب مرده ها را نمي ديدم. مادر مي گفت براي اينكه صاحب مرده اي نيستم. اما من هم به اندازه ي خودم مرده هايي داشتم : مادر بزرگم و پسر دائي ام كه چند سال پيش رفته بودند. اوايل، گاهي، فقط در بيداري به آنها فكر مي كردم ؛ اما وقتي مي خوابيدم خواب نمي ديدم يا اگر مي ديدم، مربوط به گرفتاري هاي خودم بود ؛ گرفتاري هايي كه اغلب، به صورت كابوس هاي تكرار به سراغم مي آمدند. مثلا" در شهري بزرگ گم شده ام و راه خانه را بلد نيستم. يا جنگ تازه شروع شده و من در حال فرارم اما بمبها و هواپيماهاي دشمن به هيچ كس امان نمي دهند. در آن لحظه، توي خواب، واقعا" باور مي كردم كه چنين بلاهايي به سرم آمده. بخصوص، هرچه بيشتر تكرار مي شدند، بيشتر باورشان مي كردم. درست، مثل مادرم كه به زنده بودن مرده هايش اعتقاد داشت. درباره ي خاله ام جوري حرف مي زد كه انگار، من هم او را ديده ام. انگار، خاطره ي مشترك هر دوي ماست. او را بيشتر از بقيه در خواب مي ديد. گاهي، من هم فكر مي كردم كه مي بينمش. فكر مي كردم كه همين الان كنار ما نشسته و دارد به حرف هايمان گوش مي دهد. هر دوي آنها را مي ديدم كه براي اولين بار سوار درشكه شده اند. مادرم چهارده ساله است و خاله ام هفده ساله. با هر حركت اسب آنها بالا و پايين مي پرند؛ گوش هاي نوك تيز و كوچك اسب، يالش كه در باد تكان مي خورد و دمش كه به اين سو آن سو مي پرد، آنها را به خنده مي اندازد. سرهر پيچ خيابان، روي هم مي افتند و خنده هايشان شديدتر مي شود. آن قدر مي خندند كه از چشمانشان اشك جاري مي شود و پهلوهايشان را با دو دست مي گيرند.

***

مادرم در حالي كه داشت كاس برگ هاي رزها را با قيچي باغباني مي چيد، گفت : « اگر نچيني شون خوب گل نمي كنند »

هيچ كدام را نچيده بودم. از باغباني سر در نمي آوردم ؛ اما بدم هم نمي آمد يادبگيريم.

گفت : « چرا اين قدر خودتو دور گرفته اي ؟ چرا دير به دير به ما سر مي زني ؟ »

و گفت : « چقدر اينجا، صداي ماشين مي ياد، آدم كر مي شود ! »
و بعد دوباره گفت : «مي دونستي يه سگ آورده ايم ؟»

مي دانستم. توي تلفن برايم تعريف كرده بود.

گفت : «چهارماهشه. داره بي ريخت مي شه. اوايل خيلي ناز بود. مادرش يك سگ ولگرد بود. يك سگ ولگرد با موهاي زرد و كوتاه و پوزه ي دراز و باريك، مثل خودش.»

حياط قديمي مان پر از گل هاي كاغذي صورتي بود. سگ لابد، زير سايه ي همان درخت گل كاغذي لم مي داد. كسي توي خانه راهش نمي داد. مدت ها، پيش تر از آن، گربه نگه مي داشتند. بعد پرنده و حالا نوبت سگ بود. قبل از آن هم، در زمان بچگي من گاهي مرغ، گاهي خرگوش و گاهي هم گربه توي خانه جولان مي دادند. در همه ي دوره ها گربه ها حرف اول را مي زدند. همه را خوب به خاطر داشتم. فقظ مانده بود سگ را ببينم. در زمان بچگي مادرم هم، در خانه حيوان نگه مي داشتند. اين عادتي بود كه او وارد خانه ي ما كرد و پدرم در آن دخالت نداشت.

گفت : «يادت مي ياد بچگي هات چقدر گربه دوست داشتي ؟»

گفتم : «حالا هم دوست دارم اما از سگ خوشم نمي ياد.»

همان طور كه داشت گل هاي خشكيده را مي چيد، تماشايش كردم. دست هايش قرمز بودند و پر از لكه و رگ هاي آبي زير پوست چروكيده اش ورم كرده و بيرون زده بودند. پوست صورتي فرق سرش از زير موهاي تنكش پيدا بود و گوش هايش نسبت به اندازه ي معمول، بزرگتر به نظر مي آمدند. تا به حال، اين قدر او را پير و شكسته نديده بودم.

گفت : «يادت مي ياد جمعه ها با هم مي رفتيم جمعه بازاز و تو، اونجا، هميشه كلافه بودي؟»

گفتم : «اما تو، اونجا رو خيلي دوست داشتي اگر نمي رفتي، آدم فكر مي كرد ممكنه يه اتفاقي برات بيفته. اگر من بات نمي آمدم، خودت تنها مي رفتي.»

و باز گفتم : «ديگه نميري ؟»

سري جنباند. يعني نه.

گفتم : «يادت مي ياد، يه دفعه، توي سروصداي مردم و جيرجير ساعت ها و داد و بي داد فروشنده ها يه منظره ديدم ؟ منظره اي از يك جنگل، روي يكي از پوسترهاي مردي كه عكس و پوستر مي فروخت با اينكه فقط يه عكس بود اما از همه ي اون سرو صداها و شلوغ پلوغي ها واقعي تر بود. درخت هاي جنگل، نور خورشيد و مثل منشور به اطراف مي پراكندند و نور مثل توري..... درخت هاي بلند و سربه فلك كشيده دست ها شدند به طرف آسمون دراز كرده.... انگار داشتند با آدم حرف مي زدند..... واي...... واي..... !»

گفت : «يادته مي خواستي حروف الفباي انگليسي رو يادم بدي و من ياد نمي گرفتم؟»

گفتم : «آره. يادمه.»

***

در سالن فرودگاه، تا ميز كنترل همراهش رفتم. بليط را با شناسنامه اش مقايسه كردند. بعد، بليط و كارت پرواز را دادند دستش. ديگر بايد از هم جدا مي شديم. من مي دانستم اما او، انگار، نمي دانست يا شايد، خودش را زده بود به آن راه.

گفت : « مگر نميياي ؟ »

گفتم : «تا اينجا بيشتر نمي تونم بيام.»

رو به رويم ايستاده و به من زل زده بود.

گفتم : «برو اتاق بازرسي.» با انگشت اتاق را نشانش دادم. نگاهي به پرده ي آويزان اتاق بازرسي خواهران انداخت و بعد، به طرف من برگشت.

گفتم : «برو ديگر. خداحافظ.»

مأمورها داشتند نگاهش مي كردند. پرده را كنار زد و رفت تو. ديگر نديدمش.

***

درست، چند ساعت بعد از رفتن او، موقع شستن ظرف ها متوجه شدم دارم با خودم حرف مي زنم. نمي دانستم دقيقا" چقدر طول كشيد. اما، انگار، كسي داشت به حرفهايم گوش مي داد كه من آن قدر تند تند و پر حرارت حرف مي زدم و حتي سئوال هايش را هم جواب مي دادم. وقتي حس كردم، ضربه اي، آرام به شانه ام خورد، يكهو از جا پريدم. برگشتم و به دور و بر آشپزخانه نگاهي انداختم. حتي صدايي نمي آمد. از آن مواقعي بود كه سكوت آن قدر توي گوش آدم زنگ مي زند كه آن را به خارج مي اندازد. رفتم و نواري توي ضبط گذاشتم. صداي مواج و بلند خواننده فضا را پر كرد. در حالي كه ظرف ها را آبكشي مي كردم، پاي راستم روز زمين ضرب گرفته بود. آهنگ كه تمام شد، آهنگ بعدي، چندان چنگي به دل نمي زد. ضبط را خاموش كردم، اما باز.... شيرآب را بستم و گوش خواباندم. صدايي بود شبيه پچ پچ دو نفر آدم. دستكش هايم را در آورده و روي ظرفشويي انداخته و از آشپزخانه بيرون آمدم. پاهايم خود به خود داشتند مرا به سوي اتاقي مي بردند كه ته ساختمان بود ؛ اتاقي خالي بدون هيچ اسباب و اثاث، در بسته بود. عادت داشتم در اتاق هايي را كه لازم نداشتم ببندم ؛ اما چراع اتاق روشن بود يادم هم نمي آمد كه من آن را روشن گذاشته باشم. شايد، مادرم سهوا" اين كار را كرده بود. شايد همين طوري آرنجش..... گاهي از اين كارها مي كرد. براي اينكه علامتي داده باشد يا به من تلنگري زده باشد؛ براي اينكه حس كنم او هنوز حضور دارد.

چراغ را خاموش كردم و به تاريكي اتاق زل زدم. بعد، در را بستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30097< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي